سر سفره عقد چند باری در گوشم گفت که آرزویم یادت نرود، دعا کن شهید بشوم و برایم سخت بود که این دعا را بکنم. هر چند خودم را قانع کرده بودم که شهادت بهترین نوع ترک دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد، ولی باز هم ته دلم آشوب میشد. فردای روز عقد که پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم کلنجار میرفتم که برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم: «الان که بین این مزارها راه میروم اگر شهیدی هماسم صادق دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم.» دقیقاً در همین فکر بودم که روبهرویم شهیدی هماسم صادق دیدم.